برای نوشتن



الف عزیزم
همان طور که احتمالا خودت میدانی این روز های من پر از تو ست. در بین فکر کردن به تو٫ حرف زدن با تو٫ راه رفتن با تو و. درس میخوانم٫ غذا میخورم و نفس میکشم. 
از حال و روزم که برایت بگویم٫ پرم از سبکی. مثل یک تکه قاصدک سفید که فوتش کرده اند برود یک جای دور بنشیند روی آرزو های کسی. فوتم کرده اند و من توی هوا شناورم. به تو فکر میکنم و توی هوا میمانم. به زنگ زدن های اول صبحت٫ به نگرانی هایت از بابت سربه هوایی هایم٫ به تیزبینی ات در دیدن چیزهایی که هیچ کس دیگری نمی‌بیند٫ به وقت هایی که حرف میزنم و تو گوش نمی‌دهی و بی هوا در آغوشم میگیری٫ به چشمانت و صدای رسای دوست داشتنشان٫ به دست هایت. . یادم می افتد این ها و سبک تر میشوم. 
الف عزیزم
چه کسی فکرش را میکرد؟ چه کسی تصور این همه هماهنگی را میکرد؟ چه کسی می‌دانست الف عزیزم؟ 
ما فقط دو تا آدم کوچولوی بی تجربه ی شجاع بودیم که با قدم های رانمان آرام آرام وارد مسیری شدیم که چیزی از ادامه ی آن پیدا نبود. همین حالایش هم ادامه اش پیدا نیست اما این نقطه ای که توی آن هستیم٫ پر از درختان بلند مهربان است با پرندگان کوچک آوازخوان روی شاخه هایشان. من توی این راه جنگلی٫ در این هوای دلنشین صورتی اش یک قاصدک شناورم که شاید٫ خدا را چه دیدی٫ آخرش برود بنشیند روی شانه ی آرزو های تو.

*به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را.
(فتح باغ_ فروغ فرخزاد)

بهم میگن طرف برای تو گریه میکنه، تو که نمیای حالش گرفته س، تو دفتر خاطراتش پره از اسم تو. بهم میگن گناه داره نگاش کن، نگاش میکنم. مببینم که حالش از خودش گرفته، که از خودش بدش میاد و از من هم و میفهمم. منم یه روز جاش بودم، میخواستم و نمیخواست من رو، وقتایی بود که متنفر میشدم ازش وقت هایی بود که از خودم بدم می اومد، از خودم میپرسیدم چرا؟ چرا اون از بین همه ی آدما؟ چرا من اصلا؟ 
اعتماد بنفسم خورد شد و برنگشت، حالا از هرکی خوشم میاد ترس میفته به جونم، یه چیزی تو وجودم میگه چرا کسی باید از من خوشش بیاد اصلا؟ نکنه اینم بگه بیا دوست باشیم؟ نکنه از سر ترحم باهام باشه؟ نکنه تو رابطه تحقیر بشم و باز همه چی یه طرفه باشه؟
  حالا که میبینمش راحت تر میتونم ببخشم. تقصیر اون نبود حال من، خورد شدن اعتماد به نفس من، ترس های الانم. تقصیر خودمم نبود. فقط آسیب پذیر بودم و شاید اون به اندازه ی کافی مسئول نبود، شاید خودش فکر میکرد بهترین کارو داره انجام میده. من همه ی اون روزا و شبا رو نگه داشتم، همه ی اون شعرا و اشکا و نوشته ها رو. بی طاقنی هام رو، ذوق کردن هام رو، متنفر شدن هام رو. تمام جنگ و درگیری بی پایانی که با خودم داشتم. و حالا خیال میکنم باید شروع کنم به شفا دادن زخمام. اولین قدم میتونه رها کردنش باشه و این تصمبم ساده که دیگه با کسی که منو نصفه نیمه میخواد نباشم، تن ندم به رابطه ی یه طرفه. بعد شروع کنم حال خودمو خوب کردن، برم بیرون، موزیک مورد علاقه م رو گوش بدم، پروژه های شخصیم رو پیش ببرم، کتاب بخونم، یوگا و مراقبه کنم. لحظه ی حال رو بیارم به زندگیم. 


وضعیتم برای خودم عجیب است. یک خانه توی قزوین دارم و پدر و مادر و برادر. و همه ی چیز های دیگر. یک نیلوفری هستم آن جا با خلق و خوی خودش و همه ی تصویری که توی ذهن آدم های آن جاست. یک خانه ی دیگر دارم توی مشهد. با هم خوابگاهی ها و دوست ها. با تصویری که هنوز کامل نشده. برای هیچ کس حتی برای خودم. پرونده ای که به شکل عحیب و غریبی باز است و منم که قرار است بنویسمش. باید یک جای کار رشته ی همه چیز را بگیرم دستم و میدانید احساس میکنم باید بدهمش دست خود برترم. یک خود بزرگ تر و هردمند تر که هنوز خودآگاهم به آن دسترسی ندارد. به نوعی میخواهم خودم را بسپارم. بله واژه ی درست همین بود، سپردن.


 بچه ها رفته اند بیرجند. تا شنبه توی اتاق تنها هستم. امروز بیدار که شدم شروع کردم به جمع و جور کردن. اتاق بی اندازه در هم و بر هم بود. دوست داشتم نامرتبی هایش را خودم به تنهایی مرتب کنم آن هم وقتی دیگران نیستند. بعد کمی درس خواندم. بیشتر وقتم را به روشی کاملا ناسالم هدر دادم. در خودم فرو رفتم و در افکار پرت و پلا غوطه ور شدم. تنم را منقبض کردم، پشتم را گرد کردم و همه ی تنش ها را ریختم توی دیافراگم و قفسه ی سینه ام. 

پیش پ نرفتم. اوایل دوست داشتم تنها باشم. بعد کم کم دبگر دوست نداشتم تنها باشم اما کار داشتم و باید تمام میشد. اضطراب داشتم و هیچ کاری از پیش نمیبردم. وقت تلف میکردم و بیشتر و بیشتر اضطراب می افتاد به جانم.

قصد دارم کاری کنم. کاری به غیر از رفت و روب و بیرون رفتن و لاک زدن. کاری به غیر از ولگردی در شبکه های مجازی و به غیر از خوابیدن. مثلا دوست دارم درس خواندنم روی روال بیفتد و بتوانم اتاق را در یک حد نرمالی مرتب نگه دارم، بعد تایم های اضافه ای که به دست می آورم را کتاب بخوانم، ورزش کنم، بروم کشف کنم این شهر نو را. شاید یک کلاس هنری اسمم را بنویسم. شاید هم خودم همین جا یک کار هایی انجام بدهم. میدانم که باید حرکت کنم و باید از قدم های کوچک کوچک شروع کنم. مثلا باید بروم الان و گزارش کارهایم را بنویسم. بعد تر زبان بخوانم و ظرف های ظهر را بشویم. فردا هم همین طوز کوچک و آرام پیش بروم و وسطش توی افکار پرت و پلا فرو نروم. باید بلند شوم و یک کاری بکنم.


ماشین که توی جاده میرفت، باد توی صورتم میزد و هوا خنک و پاییزی بود. آفتاب روی منظره های سبز و طلایی میتابید و از شیشه ی پشتی سر و شانه های مرا هم گرم میکرد. گرمایی دلپذیر و ملایم. بدنم راحت و بی انقباض بود و ساکت بودم. فکر کردم همین بی انقباضی و سکوت هدایتم کند خوب است. برای بقیه ی زندگی ام این طور باشم خوب است. فکر کردم چه ویژگی مثبتی است این توانایی رها کردن. قبل تر ها مدرسه را رها کردم، دوستانم را رها کردم، چند وقت پیش یوگای این جا و فرشته بانوی عزیزم را رها کردم و هفته ی بعد همه ی چیز های آشنای دیگر را رها خواهم کرد. قزوین را، خانه را، اتاق را، این من قدیم وابسته به خانواده را، رویای دانشگاه تهران را، هدف پیش از کنکور را و . . توی جاده به همه ی این ها فکر میکردم و انگار همان جا همه اش برایم حل شد. دانستم که اشک خواهم ریخت و دلتنگ خواهم شد و شاد خواهم بود و زندگی خواهم کرد. دانستم که همین حالا قدرتش را دارم که بروم و دیگر حمایت نخواهم.

و دیدم که چقدر راهم هموار است برای این که از این به بعد خود حقیقیم باشم، در میان غریبه هایی که هیچ ذهنیتی از گذشته ام ندارند. 

خود حقیقی ام چیزی است که البته نیاز دارد کشف بشود، شناخته بشود و تعریف بشود. تا به حال دریافته ام که حود حقیقی آدم وقتی بروز میکند که آدم تنش بی انقباض و سرش ساکت است. در مورد من خیلی وقت ها زبانش هم ساکت است. به علاوه ی این که نامریی است. من با متمرکز بودن نامریی میشوم. وقتی که شروع میکنم به جمع کردن حواسم به درون خودم و برگرفتن آن از دیگران. به جای این که بروم توی سر آن ها و به قضاوت های احتمالی شان فکر کنم میروم توی قدم هایم، نفس هایم، کارم. و آن وقت نامریی میشوم. درست آن جاست که دیگر چشم های بزرگ و قاضی را همه جا نمیبینم و ترسم از دیده شدن میریزد. چون دیگر وقتی برایش ندارم. و آن وقت ممکن است چیز هایی خوبی از من بروز کند. انتخاب هایم را بیشتر دوست خواهم داشت و حالم خوش تر است.

دیگر این که همه چیز نو است. توی تختی خواهم خوابید که هرگز نخوابیده ام، روی پیاده رو هایی قدم خواهم زد که پاهایم هرگز لمس نکرده اند، درس هایی خواهم خواند که هیچ چیز از آن ها نمیدانم و از همه مهم تر این که مسئولیت مراقبت از من را کسی بر عهده میگیرد که تا حالا هیچ وقت این کار تمام و کمال بر عهده اش نبوده. نو همیشه جذاب است مگر نه؟ 


*عنوان از بمرانی


امشب نمیدانم چه شد که به سرم زد بیایم این جا. به گمانم دو سالی از آخرین باری که جا نوشته ام میگذرد. دیگر کسی وبلاگ نمی‌نویسد، لااقل نه مثل آن قبل ها. 

آمدم این جا و مطالب خود قدیمی ام را خواندم. راستش فکر کنم این ها تنها بازماندگان آن دوران پر نوشتارند. دورانی که هر روز و هر روز می‌نوشتم. گاهی روزی چند بار. اما حالا، شاید بیشتر از یک ماه است که دست به نوشتن نبرده ام. 

آدم از خودش تعجب میکند. از تغییراتی که در دوسال رخ می‌دهد و از جهاتی بسیار زیاد و از جهاتی دیگر بسیار کم است. قسمت دوم برایم عجیب تر است. راستش خیال میکردم بیشتر از این ها عوض شده باشم اما نه. هنوز همان ناامنی ها را دارم، هنوز به همان ترتیب و توالی گذشته فکر میکنم و هنوز از خواندن مطالب خودم متعجب میشوم. 

این جا بسیار شبیه اتاق های متروکه است. نه از آن دست متروکه های وهم انگیز و ترسناک. یک متروکه ی بی آزار است. یک خلوتگاه. بله یک خلوتگاه ولی نه از آن دست خلوتگاه های جادویی، نه اتاق زیر شیروانی، نه درون تنه ی یک درخت پیر. بیشتر شبیه جایی است، یک جای ساده که در عین در گذر بودن ، از بس معمولی است کسی به آن توجهی نمیکند و درست به همین دلیل است که خلوتگاه است و میشود مدتی را در آن جا آسود. 

نمیدانم بار دیگر دوباره کی قرار است برگردم و بنویسم، نمیدانم قرار است چقدر متعجب شوم. اما خوشحالم از دنبال کردن فکر کوچکی که به سراغم آمد. دیگر میروم. تا بعد.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها